حکایت پنجم از گلستان سعدی
حکایت پنجم از گلستان سعدی
كتاب گلستان را شيخ مشرف بن مصلح سعدي شيرازي به سال ٦٥٦ تصنيف كرد.اين كتاب، هشت باب دارد كه هر کدام دارای چندین و چند حکایت است.

دکتر لیلا حلاج زاده

در دیار مغرب معلمی بداخلاق و تلخ گفتار و مردم آزار بود که حتی با دیدن رویش ، خوشی مردم تباه میشد.
دانش اموزان از سختگیری و ستم او جرات خندیدن و حرف زدن نداشتند ؛ گاهی سیلی میزد و گاهی شلاق.
القصه ،مردم بعد از مدتی و پیدا کردن معلم جایگزین، او را از کار برکنار کردند.
مدرسه را به دست مرد نیکوکاری سپردند که بسیار صبور و آرام بود.کسی را آزار نمی داد و با دانش آموزان کاری نداشت.
کودکان ، هیبت و ابهت معلمی را از یاد برده، گستاخ شدند. ترک علم و ادب کرده و درس و کتاب را به بازی گرفتند.
استاد معلم چو بود بی آزار
خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته، والدین دانش اموزان به سراغ معلم اول رفته، دلش را به دست آورده و به سر کار برگرداندند.
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر