آه از آن رفتگان بی‌برگشت…
آه از آن رفتگان بی‌برگشت…
.

گیرا آنلاین_ ✍️سروش علیزاده_ دیروز ظهری فکری بودم بروم یا نه! مراسم تجلیل از اهالی رسانه توسط شورا و شهرداری رشت بود. عادتی شده‌ام به این‌ دست مراسم نروم. دوست ندارم نمک‌گیر اداره و سازمانی بشوم و نتوانم به وقتش نوشته‌ای انتقادی علیه آن سازمان یا نهاد بنویسم.

محمدرضا (فروتن) صبح دوباره پیامک زد؛ فهمیدم اگر نروم ناراحت می‌شود. به‌هرحال خودم هم به نوعی میزبان محسوب می‌شدم. گفتم فال است و تماشا؛ هم دوستانم را می‌بینم، هم گپی با همکاران رسانه‌ای می‌زنم، هم تجلیل آخر ماهی می‌چسبد و هم از انزوای خودخواسته بیرون می‌آیم.

چند سالی است که محل برگزاری مراسم در پرورشگاه مژدهی است؛ مکانی نوستالژیک که در ورودی‌اش مجسمه‌ی بانیانش را نصب کرده‌اند. با سه انگشت دستی به مجسمه‌ها کشیدم، اما رد انگشتانم روی خاک پایه‌شان نماند؛ باران همه‌چیز را شسته بود. یاد دوران نوجوانی افتادم که مدرسه‌ام در خیابان مطهری بود و گاهی با بچه‌های پرورشگاه فوتبال بازی می‌کردیم.

حالا هرکدام آن‌ها کجا بودند؟ نمی‌دانم. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا علاقه داشتیم جلوی خانه‌ی آیت‌الله احسانبخش امام جمعه رشت با سروصدا فوتبال بازی کنیم. وقتی محافظ‌هایش می‌آمدند، فرار می‌کردیم و بعد از رفتن‌شان دوباره همان‌جا با همان سروصدا بازی را از سر می‌گرفتیم. توپ خیالم به داخل محوطه پرورشگاه افتاد.

ماشین‌هایی که رج‌به‌رج پارک شده بودند. با همکاران روابط‌عمومی مرکز خوش‌وبش کردم. صدای خنده‌ها و پچ‌پچ‌های بچه‌های رسانه در گوشم پیچید. وقتی سرم را چرخاندم، بنری نظرم را جلب کرد؛ کاری قشنگ و خوش‌فکر از شهرداری رشت که کاش ادامه پیدا کند. تصویر درگذشتگان از اهالی رسانه را گذاشته بودند.

انگار تمام گذشته و حال، در آن لحظه کنار هم ایستاده بودند.

ناخودآگاه بریده‌ای از شعر سماع سوختن مرحوم استاد هوشنگ ابتهاج به ذهنم آمد:

شبم از بی‌ستارگی، شب گور

در دلم پرتو ستاره‌ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت

گه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست کلاغ

آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شب‌خوان که با دلم می‌خواند

رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت

آه از آن رفتگان بی‌برگشت…

مدتی خیره به عکس‌ها ماندم؛ آدم‌هایی که روزی در این شهر قلم زدند و دغدغه‌های خود و همشهری‌ها را در صفحات روزنامه‌ها منعکس می‌کردند؛ با قلم‌هایی از جنس قلب، با سختی‌ها و مرارت‌هایی که نوشتن دارد. دلم خوش شد و خوشحالم که امروز در این مراسم شرکت کردم، حتی برای زمانی اندک.

آه از رفتگان بی‌برگشت…

و خاطره‌هایشان، همیشه چراغی روشن در دل ما باقی بماند.