دکتر لیلا حلاج زاده-
مردي شتربان، شتري باركش داشت.هر روز از نمکزار، خرواری نمک بر پشت او می گذاشت و برای فروش به شهر می آورد. روزی از روی رحم شتر را از راه صحرا برد تا به اختیار خود گردشی کند و لحظه ای بیاساید. اتفاقا خرگوشی که از سالها پیش دوست شتر بود، آن جا رسید. از ملاقات یکدیگر شاد شدند و بعد از احوالپرسی خرگوش گفت:« ای دوست من!تو بسیار چاق و درشت اندام بودی، چه شده که اینطور لاغر شدی و چربی زیادی در کوهانت نمانده.»
شتر سر درددلش باز شد و گفت از بس که این مرد، بار بر پشت من میگذارد و از من کار می کشد؛کم مانده که در حلقه چشمم، کرکس تخم بگذارد،از بس فرتوت و لاغر شده ام.
خرگوش گفت:« چاره این است که هرگاه مرد شتربان، تو را از رودخانه گذراند، تو در رودخانه بنشینی و بدین ترتیب، مقداری نمک،آب شود و وزن بارت کم شده و راحت تر بار ببری.»
شتر از این فکر شاد شد و چندین بار وقتی به رودخانه رسید، در آب نشست.هرچه شتربان، ضربه زد و داد و فریاد نمود، فایده ای نداشت بدین ترتیب نیمی از نمک آب میشد و شتر راحت تر راه می رفت.
شتربان به فکر چاره افتاد.روز دیگر به جای نمک، بر بار او پشم گذاشت. شتر مثل گذشته رفت و در آب نشست. مدتی که گذشت، پشم آب را به خود گرفت و بار سنگین شد. وقتی خواست برخیزد،نتوانست و با تلاش بسیار برخاست و سخت و دشوار بار را به شهر رساند و شتربان این سرود می خواند:
درختی که پروردی آمد به بار
بدیدی هم اکنون برش در کنار
اگر بار خار است، خود کشته ای
وگر پرنیان است، خود رشته ای
نتیجه و درس این داستان، آن است که تا بدانیم دشمن نیز از اندیشه بدخواهی خالی نیست و هر کاری، نتیجه ای در پی دارد.
لینک کوتاه :
https://giraonline.ir/?p=3397