داستان شتر با شتربان از  باب هفتم كتاب مرزبان نامه
داستان شتر با شتربان از  باب هفتم كتاب مرزبان نامه
هر کاری، نتیجه ای در پی دارد

دکتر لیلا حلاج زاده-

 مردي شتربان، شتري باركش داشت.هر روز از نمکزار، خرواری نمک بر پشت او می گذاشت و برای فروش به شهر می آورد. روزی از روی رحم شتر را از راه صحرا برد تا به اختیار خود گردشی کند و لحظه ای بیاساید. اتفاقا خرگوشی که از سالها پیش دوست شتر بود، آن جا رسید. از ملاقات یکدیگر شاد شدند و بعد از احوالپرسی خرگوش گفت:« ای دوست من!تو بسیار چاق و درشت اندام بودی، چه شده که اینطور لاغر شدی و چربی زیادی در کوهانت نمانده.»
شتر سر درددلش باز شد و گفت از بس که این مرد، بار بر پشت من میگذارد و از من کار می کشد؛کم مانده که در حلقه چشمم، کرکس تخم بگذارد،از بس فرتوت و لاغر شده ام.
خرگوش گفت:« چاره این است که هرگاه مرد شتربان، تو را از رودخانه گذراند، تو در رودخانه بنشینی و بدین ترتیب، مقداری نمک،آب شود و وزن بارت کم شده و راحت تر بار ببری.»
شتر از این فکر شاد شد و چندین بار وقتی به رودخانه رسید، در آب نشست.هرچه شتربان، ضربه زد و داد و فریاد نمود، فایده ای نداشت بدین ترتیب نیمی از نمک آب میشد و شتر راحت تر راه می رفت.
شتربان به فکر چاره افتاد.روز دیگر به جای نمک، بر بار او پشم گذاشت. شتر مثل گذشته رفت و در آب نشست. مدتی که گذشت، پشم آب را به خود گرفت و بار سنگین شد. وقتی خواست برخیزد،نتوانست و با تلاش بسیار برخاست و سخت و دشوار بار را به شهر رساند و شتربان این سرود می خواند:
درختی که پروردی آمد به بار
بدیدی هم اکنون برش در کنار
اگر بار خار است، خود کشته ای
وگر پرنیان است، خود رشته ای
نتیجه و درس این داستان، آن است که تا بدانیم دشمن نیز از اندیشه بدخواهی خالی نیست و هر کاری، نتیجه ای در پی دارد.