داستان دزد با کیک از باب پنجم کتاب مرزبان نامه
داستان دزد با کیک از باب پنجم کتاب مرزبان نامه
گویند دو عادت از لوازم نادانان است؛یکی آن که سیم خود به کسی وام دهد که با التماس از او باز نتوان گرفت، دوم آن که راز خویش با کسی گشاید که برای حفظ آن،نیاز به قسم و سوگند باشد.

دکتر لیلا حلاج زاده
دزدی عزم کرده بود که با طناب از دیوار کاخ شاه بالا برود و با سرعت به خزانه شاه دستبرد بزند.
مدتی این فکر رهایش نمی کرد و تمام وجودش از این اندیشه پر بود؛آنچنان که نتوانست این راز را نزد خود نگهدارد و آن را مخفی سازد.
در تمام دنیا همدمی لایق و دوستی محرم اسرار پیدا نکرد تا راز خود را با او‌در میان بگذارد.سرانجام شپشی در لابلای لباس خود پیدا کرد و با خود گفت: این جانور ضعیف زبان ندارد که راز مرا فاش کند. دزد راز خود را به شپش گفت.
شب حادثه فرا رسید و دزد با حیله گری و زرنگی، خود را در کاخ شاه انداخت.خوابگاه را از حضور خادمان خالی دید و زیر تخت پنهان شد و نمی دانست که چه قرار است به سرش بیاید.خسرو وارد اتاق شد و روی تخت رفت تا بخوابد؛در این لحظه شپش از لباس دزد بیرون آمد و به داخل لباس شاه رفت و چندان حرکت کرد که شاه بی خواب شده و دستور داد که چراغ آوردند و در لابلای لباس او، شپش را پیدا کردند.شپش به زیر تخت جست و به این ترتیب، دزد را یافتند و او را به سزای عملش رساندند.
این حکایت برای آن گفته شد تا بدانیم که راز دل با هر که جانی دارد، نباید گفت.به قول سعدی:
خامشی به که ضمیر دل خویش
با کسی گفتن و گفتن که مگوی
ای سلیم، آب ز سر چشمه ببند
که چو پر شد، نتوان بستن جوی