حکایت امیر آگاه و مرد خفته از دفتر دوم مثنوی مولانا
حکایت امیر آگاه و مرد خفته از دفتر دوم مثنوی مولانا
سیلی ای در وقت بر مسکین بزن که رهاند آنش از گردن زدن

دکتر لیلا حلاج زاده- مردی عاقل، سوار براسب از چمنزاری می­گذشت. ناگهان مردی را دید که زير سايه درختی خوابیده و ماری در حال خزيدن به داخل دهان اوست. مرد با شتاب به فرد خفته نزديک شد، ولی ديگر کار از کار گذشته بود.
سوار چون فرد عاقلی بود،اول چند کشيده بر فرد خوابيده زد.
خوابيده با تعجب بيدار شد که چرا اين کشيده­ ها را خورده ولی تا به خودش بجنبد با ضربات پياپی سوار رو به رو شد که با تحکم و زور او را به زير يک درخت سيبی کشانيد که در زير آن سيب­های پوسيده بسياری ريخته شده بود. سوار گفت که ازين سيب­های پوسيده بخور و گرنه بيش­تر تنبيه می­شوی! و مرد ناچاراً چندان خورد که ديگر معده ­اش تاب و توان نداشت و سيب­های پوسيده از دهانش بيرون می­ريخت .
مرد بدبخت دائم نفرين می­کرد که: « ای مرد سوار، تو از وضعت پيداست که آدم با شخصيتی هستی، من به تو چه کردم که اين طور بلا بر سرم می­آوری، اقلاً يک­باره تيغ بردار و هلاکم کن! خدايا، تو خودت اين مرد را هلاک کن و مکافاتش را بده » سوارکار گفت: « الان وقتش رسيده که در اين صحرا بدوی تا نفست در بيايد! »
مرد می­دويد و سوارکار هم سوار بر اسب با تازيانه او را وادار به دويدن بيش­تر می­کرد. مرد آن قدر دويد تا از نفس افتاد، در اين هنگام حالت قی بر او غالب شد و در نتيجه هر چه که خورده بود همراه با آن مار از معده ­اش بيرون زد. مرد چون آن مار را ديد،ماجرا را فهميد و به سوارکار عاقل سجده نمود.
از او تشکر کرد و گفت چرا از اول دلیل این رفتار را به او نگفته؛ مرد پاسخ داد: « اگر من می­گفتم که مار، در معده تو است تو خودت سکته می­کردی و ترس قاتل جانت می­شد و ديگر تاب و توانی برای اين همه تلاش و کوشش نداشتی، پس من ناچار به پرورش ناگفتنی تو بودم . »
هميشه در مقابل « پيران دانا » صبور باشیم.امکان ندارد آنان بی­ دليل دستوری بدهند.نوعی از جفا اگر آگاهانه و از سر دلسوزی باشد، کمک کننده و هدایتگر است.
سیلی ای در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن