حكايت سلطان طغرل و هندوي پاسبان از كتاب بوستان سعدي، باب هشتم، در شكر عافيت
حكايت سلطان طغرل و هندوي پاسبان از كتاب بوستان سعدي، باب هشتم، در شكر عافيت
همانگونه كه پيش از اين خاطر نشان كرديم،بيان و درك حكايات ادبي براي خودسازي و شكوفايي ضروري ست. حكايت امروز را سعدي در نهايت ايجاز و اختصار بيان كرده اما پندي بزرگ و عميق دارد.

شبي در پاييز سلطان طغرل، پاسباني را ديد كه از سرما و بارش باران و سيل به لرزه افتاده بود.دلش به حال او سوخت و به او گفت: «یک لحظه منتظر باش؛من که به داخل قصر رفتم،لباس پشمی خودم را برایت می فرستم که بپوشی.»
همین که سلطان به قصر رسید، یار و ندیم خود را دید و با او سرگرم صحبت و خوشگذرانی شد و پاسبان را از یاد برد.پاسبان تا صبح لرزید؛او از درد سرما آزرده بود، رنج انتظار نیز به آن اضافه شد و با خود می گفت:
تو را شب به عیش و طرب می رود
چه دانی که بر ما چه شب می رود؟
فرو برده سر کاروانی به دیگ
چه از پا فرورفتگانش به ریگ؟
چه هامون و کوهت، چه سنگ و رمال
ز ره باز پس ماندگان پرس حال
تو را کوه پیکر هیون می برد
پیاده چه دانی که خون می خورد؟
به آرام دل خفتگان در بُنه
چه دانند حال كُم گرسنه
آري، اگر در نعمت و خوشي هستيم، حال گرسنگان و مستمندان را دريابيم و بدين وسيله شكر عافيت و نعمت به جاي آريم.

  • نویسنده : دکتر لیلا حلاج زاده